آگاتا بسیار چاق است و عاشق دونات شکلاتی. هرجا باشد، بعدا می شود از تکه های شکلاتی که روی زمین ریخته ردّش را زد. سر ماشین اداره هم که زیر پایش است، چنین بلایی آورده؛ هرجا سر و کله دونات های شکلاتی عظیمی که روی سقف ماشین کار کرده اند پیدا شود، یعنی آگاتا دارد می آید... این ها شاید برای یک آدم عادی مشکلی درست نکند، اما کارآگاه پلیسی که راحت بشود تعقیبش کرد قطعا درکارش به مشکل می خورد. شاید همین مشکلاتی که به نظر او پیش پا افتاده است، باعث شده او را از اداره پلیس نیویورک به نیویورک جدید تبعید کنند؛ شهری که فقط یک خیابان است و هیچ جرمی در آن اتفاق نمی افتد، در این شهر حتی نمی شود به اینترنت هم دسترسی داشت. به همین دلیل کارآگاه آگاتا باشگاه کتابخوانی راه می اندازد و سعی می کند از کارمندان کتاب نخوان اداره پلیس عشق کتاب بسازد. یکی از همین روزهای ساکت کسالت بار بی اینترنت گرم تابستان، حین بحث درباره اهمیت ادبیات کلاسیک با کارمندی که پشت میز پذیرش اداره پلیس مشغول مانیکور کردن ناخن هاش بود، بالاخره قتلی اتفاق می افتد... رومن پوئرتولاس این بار با کارآگاهی که عاشق کتاب است، سراغ ادبیات پلیسی رفته و سعی دارد با چاشنی طنز همیشگی اش این بار نوک انتقادش را سمت کتاب نخوان های بی دغدغه ببرد.
کتاب همه تابستان بدون فیسبوک