«ویتا» هم پابرهنه بی سر و صدا در اتاق بابابزرگ، این طرف و آن طرف می رفت و کشوها را زیر و رو می کرد و دنبال نقشه می گشت. هیچ چیزی پیدا نکرد. با عصبانیت به خودش گفت باید زودتر می فهمیدی. زیر لب گفت: «احمق.» می دانست که بابابزرگ مجبور شده بود همه چیز را در قلعه «هادسون» بگذارد و از آنجا چیزی جز لباس هایش را با خود نیاورده بود. با این حال، باز هم یادآوری این موضوع ناراحتش کرد.
تا به کتابخانه برسند، تمام انگشت های «ویتا» به خاطر شیره داغ بادام زمینی ها، چسبناک شده بود. سرش را بالا آورده بود و به ساختمانی در طرف دیگر خیابان نگاه می کرد، همزمان انگشت هایش را هم تمام و کمال می لیسید. آن ساختمان بیشتر شبیه کاخ بود تا کتابخانه. ستون ها و ایوانش، در کنار رنگ ها و سر و صدای شهر، پرشکوه بر جای خود استوار بودند.
موقع بالا رفتن از پله ها، «ویتا» به مجسمه ها نگاه کرد و سرش را به بالا و پایین تکان داد. دست در دست هم راه می رفتند، «ویتا» پای چپش را با دقت روی سنگ های پهن پله ها می گذاشت، بابابزرگ هم با کمک عصایش راه می رفت، هر دو با چشم هایی باز به درهایی که بهشان خوشامد می گفتند، خیره بودند.