گاهی تا سینه در آب یخ فرو رفته و غذا را بالای سرش گرفته بود. گاهی هم یخ های شکننده ی زیر پایش خرد شده بودند. به هر ترتیب راهش را ادامه داده بود. اما برای این که بتواند راه برود، باید غذا می خورد. بنابراین وقتی به اردوگاه رسید و بقچه اش را باز کرد، چیزی غیر از هفت هشت تا بیسکویت سفت برایش نمانده بود.
آن شب مردها بیسکویت ها را بین خودشان قسمت کردند و «جوزف»، که آهسته خرده ریزهای بیسکویت را روی زبانش حل می کرد، به سمور و کتاب نجات یافته اش که آن را از حفظ بود، می اندیشید. یکی از جملات توی سرش می چرخید: با روحی شاداب و سرحال منتظر مرگ باش.
به یک هفته نکشید که غنچه ها باز شدند و درختان، لباس انبوهی از برگ سبز پوشیدند و همان موقع بود که «بی. جی. بولت» پیاده سر رسید و حال و روزی بهتر از «بول» نداشت. ماه گذشته «بی. جی. بولت» با چهار مرد و سه رأس اسب کوتوله و سوارانشان راه افتاده بود تا گم و گور شود. از آن به بعد، دیگر چیزی نمانده بود غیر از حریره ی منجمد و باتلاق های یخ زده.