من پیش تر آدمی واقعا شاد بودم. آدمی پر جنب و جوش. ممکن است خجالتی و درون گرا بوده باشم؛ اما گروهی از دوستان باحال و سرکش داشتم، بعضی ها را از دانشگاه می شناختم و در کنارشان، من شوندای رقاص روی میزها، شوندای در حال رانندگی به نیو اورلئان، در یک لحظه ناگهانی، شوندای ماجراجو و پایه همه چیز بودم. او کجا رفته است؟
هیچ راهی برای شمارش نارضایتی ام نداشتم. برای یک بار، داستان سرا چیزی برای روایت نداشت. نمی دانستم چرا واقعا ناراضی ام، هیچ دلیل یا لحظه بخصوصی برای اشاره پیدا نمی کردم. فقط می دانستم حقیقت دارد.
هر درخششی که باعث می شود هرکدام از ما زنده و منحصر به فرد باشیم… اما مال من رفته بود. مثل یک نقاشی از روی دیوار دزدیده شده بودم. شعله ای که مسئول روشن نگه داشتن من از داخل بود و باعث می شد بدرخشم و گرم بمانم، خاموش شده بود… شمعم را فوت کرده بودند. خاموش شده بودم. خسته بودم. ترسیده بودم. کوچک. ساکت.