از چیزهای نادر و شاید تنها چیزی که به آن اطمینان داشتم، این بود که اسمم ماتیا پاسکال بود. من هم آن را به کار می بردم. هرگاه کسی به سرش می زد که برای مشورت یا پرسشی نزدم بیاید، خودم را جمع وجور می کردم، چشمم را می بستم و جواب می دادم: من ماتیا پاسکال هستم.
راستش را بخواهید، حتی به نظر خودم هم این چیز زیادی نبود. ولی در آن زمان هنوز نمی دانستم که حتی ندانستن همین هم چه معنایی دارد؛ به این معنی که نتوانم مانند گذشته ها، به موقعش، بگویم: من ماتیا پاسکال هستم.
متوجه شدم که آزادی بی حدم به علت کمبود پول، حدی دارد. سپس دریافتم که درست تر است اگر نام این آزادی بی حد را تنهایی و کسالت بگذاریم. همین بود که مرا به رنجی وحشتناک محکوم می کرد: رنج با خود بودن.