کاریکاتوری استادانه از دوران ویلهلم.
یکی از بهترین مخلوقات مان در اوایل دوران نویسندگی او.
یک پیشگویی روشن بینانه از استبداد آلمان پس از سال 1933.
هر بار که آن دو چاق پیدایشان می شد، گند از پرخاشگری آماس برمی داشت. دیری می شد با این دو سخت گیری می کرد. به هر میزان که هنرپیشه فرهْلیش در جان او جا باز می کرد و او چتر حمایتش را بیشتر بر سر این زن می کشید و در پیش بشریت یگانه تر برپایش می داشت، به همان میزان بر صندلی های رختکن برای دامن های زن چاق و لباس ورزشی کیپرت جا کمتر می شد.
از کف و هورایی که این دو نصیب می بردند، و از خوشرویی پرهیاهوشان تلخ و تند می شد. یک بار مرد آکروبات باز را، بعد از عملیات آکروبات از رختکن بیرون کرد چون کیپرت سخت عرق کرده بود و عرق کردن در حضور خانمی با مقام هنرپیشه فرهْلیش زیبنده نبود. کیپرت با خوش قلبی راهش را کشید و رفت. اما در ضمن انداخت: مگر جنس او از کره است که بو را به خودش بگیرد؟
هنرپیشه فرهْلیش زیر خنده زد. بی شک جز این نبود که می دید گند از او چاپلوسی می کند. این دو خپل بی آن هم با ترانه ی ناوگان همیشه ظفرنمونشان این همکار خود را از کوره به در می کردند. گند هر بار می گفت هنرمند فقط و فقط اوست، فرهْلیش. این حقه باز هالو در دل این زن حسادت بیدار می کرد و یادش می داد همه ی دنیا را تحقیر کند، اما او را حامی فرمان بردار خود بداند. با چنین روشی این زن را به خود نزدیکتر می کرد. تحقیر او را عمیق تر بر این تالار می شورانید که در کف و هورا برای هنرپیشه فرهْلیش سر از پا نمی شناخت؛ نیز بر هر تک مشتری هم که از این زن خوشش می آمد.
عذر میخواهم. کامنت پایین را اصلاح میکنم: به کارگردانی * «جوزف فون اشترنبرگ» … (نمیدانم چرا این دو نفر رو مدام اشتباه میگیرم!)
یکمرتبه یاد این رمان افتادم و آمدم در این صفحه و متعجب از اینکه کامنتی ندارد! این اثر مهجور با ترجمه بینظیر آقای محمود حدادی بهشدت پیشنهاد میشود. همچنین اقتباسی سینمایی به همین نام از آن شده است به کارگردانی «اریش فن اشتروهایم»، که حتما تماشا کنید. نابِ ناب …
{از متن کتاب} . . . [فصل شانزدهم] ٬ ٬ ٬ گند، که درک درونش دشوار بود، با لرز و رعشه در دنیای حرص و هیجان غرق شده بود. عشق او، که محض سیراب کردن نفرت خود ناچار باید روزانه زخمی بر آن میزد، پیوسته این نفرت را به تبی وحشیانهتر میانداخت. نفرت و عشق به شکلی هوسآلود و هولناک کار یکدیگر را به جنون میکشاندند. گند کابوس حرصآلوده بشریتی را میدید که شیرهاش کشیده شده بود و تمنای بخشش داشت؛ کابوس این شهر را میدید که فرومیپاشید و برهوت میشد؛ کابوس دریایی از خون و طلا که در ورطهی زوال همهی معیارها فرومیریخت. سپس از نو خیال هنرپیشه فِرُهْلیش بر جاناش میتاخت، آن هم در حالی که دیگران با او عشق میورزیدند. تصویر هماغوشیهای بیگانه راه بر نَفَساش میبست. ٬ ٬ ٬