کمی از نیمه شب، گذشته بود که ناگهان دیدم که در حال برخورد به یک خرس هستم که در وسط مسیر روی دو پای عقبی اش ایستاده است و می غرد. صدای رودخانه ی گنگ آن قدر بلند بود که هیچ کداممان صدای نزدیک شدن به دیگری را نمی شنیدیم. سرنیزه ی ابتدایی ام را به داخل قلبش نشانه گرفتم و در حالی که به عقب قدم بر می داشتم همزمان چشم از او برنمی داشتم. اطراف پیچ بعدی جاده، به سرعت آتشی به پا کردم و یک چوب شعله ور از داخل آن بیرون کشیدم و جلویم آن را تاب دادم و جلو رفتم تا دشمنم را ببینم. اما وقتی به پیچ جاده رسیدم اثری از او نبود. بعدها روستاییان تبتی به من گفتند که خرس ها فقط روزها حمله می کنند. آن ها شب ها از حمله کردن می ترسند.