مرد عنکبوتی روی کامیون قرمز افتاده بود و یک عالمه مداد رنگی و لگو و ماشین و توپ و سرباز پرت شده بودند اطراف تخت. نگار ذوق می زد از این همه شلوغی. پشت بلوزش را گرفتم و نگذاشتم برود وسط مداد رنگی ها بنشیند. اخم کردم و گفتم: قرار نبود این جا مرتب باشه تا من و نگار برگردیم؟ بنیامین سرش را پایین انداخت و به قول تو شبیه مادرمرده ها شده بود. سعی کردم جدی باشم، دست نزدم به هیچ کدام از وسایل اتاقش. کمر نگار را گرفتم و بلندش کردم از روی زمین. گفتم: «توی اتاقت می مونی، هر وقت همه چیز سرجای اولش بود می آی بیرون. نیم ساعت دیگه هم بابا می آد. زود باش که آبروت نره.» در را که بستم شنیدم حرف می زند با خودش یا با کسی. به روی خودم نیاوردم. مطمئن بودم آبرویش پیش بابا آن قدر مهم هست که مرد عنکبوتی را بگذارد توی سبد اسباب بازی هایش. اتاق آبی ساکت است و خلوت. فقط پرده ها تکان می خورند. دست می کشم روی زمین سرد. زمین مثل دیوارها لخت است. می دوم به هر چهارگوشه. صدایش که می کنم می آید. اتاق پر می شود از صدای قدم هاش و آرام می گیرم انگار هزار سال پیش همه این جا خوابیده بودند. ضربه های کوتاهی که به در می زدی، قلبم را می لرزاند. مهتاب همیشه می گفت: «چه لوس! یک جوری میری درو باز کنی انگار صد ساله ندیدی اش.» خودت هم می دانی همیشه ورودت را دوست داشتم. شاید به خاطر این باشد که قاب در را پر می کردی. روزهای اول که توی خانه پنجاه متری مان بودیم، هر روز می گفتم نان بخری. تو هم می خریدی و نصفش را هم نمی خوردیم و باز فردا هم نان می خواستم و تو باز هم می خریدی، عشق می کردم وقتی با نان گرم می آمدی توی خانه. گاهی دلم می خواست معمولی باشیم.
تکیه دادم به شانه ات. من همیشه چایم را زودتر از تو تمام می کردم. گفتی «دهنت آستر داره!» کنار گوشت گفتم «هنوز بنیامین نخوابیده.» گفتی «می دونم.» داشتم فکر می کردم حاضرم تمام دنیا را با تو پیاده بیایم. سرم را گذاشتم روی پایت. پیشانی ام را ماساژ دادی تا درد کم شود. پرسیدی «بهتر شدی؟» معلوم است که بهتر شده بودم. گفتی «از کجا فهمیدی بنیامین کفش و پرنده کشید؟» گفتم «دیدم.» دستت یک لحظه بی حرکت شد روی شقیقه هایم و گفتی «عجب!» بنیامین زودتر از ما بیدار شده بود. گفت «بابا زود باش بریم ببینیم.» نگار غلت زد، یک لحظه چشم هایش را باز کرد و دوباره خوابید. آهسته گفتم «کار درست کردی برای خودت روز جمعه. بنیامین رو خوب بپوشون سرما نخوره.» این بار با چشم بسته دیدم تان. پسرمان خوابش می آمد هنوز. می خواست برود کفش و پرنده ای را که با شاش درست کرده بود ببیند. باید قبل از این که آفتاب پهن شود شکل ها را روی برف می دید. تکه سنگ را پیدا کردی اما نگذاشتی بنیامین بدود طرف پرنده اش. خم شدی روی برف. می دانستم به چه نگاه می کنی. قبل از این که تو برسی، دیده بودم که ردّپایی غیر از کفش های یخ شکن و چکمه های کوچک بنیامین از شب قبل، روی یخ بود. درست کنار همان تخته سنگ نشان تو. ترسیده بودی؛ مثل همان ترسی که از صدای خش خش طبقهٔ پایین می دوید توی تنم. اما من نمی ترسیدم از جای پاهای روی برف. زود بنیامین را بغل کردی. پرنده و کفش را نشانش دادی و بی توجه به مشت و لگدهای پسرمان که می خواست بیاید پایین و شاش یخ زده اش را بیشتر ببیند، به سرعت برگشتی.
رمان هادس نفیسی راد هم پیشنهاد میشه
کتابی بی نظیر پیشنهاد میکنم حتما بخوانید 👌
کتابی فوق العاده جذاب