اغلب خانه مان را پیرمردی طاس و تنومند می دیدم. مردی که زانوان گردش را با دستان شل وولش در آغوش کشیده و مذبوحانه به شلوغی، به ساختمان های کوچکتر و مدرن مجاورو به بی شمار آدمی که به سرعت در رفت وآمدند زل می زند. آه عمیقی می کشد. نمی داند چرا هنوز اینجاست. پیرمرد احوال خوشی ندارد. پیرمرد در حال مرگ است. از بی شمار بیماری و کسالت رنج می برد. پوستش از رنگ ورو افتاده و اندام های داخلی اش به خونریزی افتاده اند. این خانۀ ما بود و ما هم با رضایتی نسبی در آن زندگی می کردیم که یک روز ساکنی جدید از راه رسید...
نشر کنار کپی رایت کتاب رو خریده
چشمه سال ۱۴۰۲ چاپ کرده سه تا چاپ رو گذرونده ۳۴۰ تومنه بعد کران ۱۴۰۰ چاپ کرده الان ۵۵۹تومنه!؟ منطقیه
شاهکار به تمام معنا لطفت ترجمه غفوری را بخرید تا لذت بیشتری از ترجمه ببرید و سانسور کمتری را متحمل بشید
گاهی کتابی میخوانی که جملاتی دارد که به یادش میسپاری. جملاتی که حتا در گفت و شنودهایت هم از آنها استفاده میکنی. گاهی کتابی میخوانی که داستانش جذاب است و آن را برای دیگران تعریف میکنی. اگر از من بپرسند این کتاب هیچ کد ام آنها نیست. اما... داستانش حتا شبیه داستان زنده گی خود من است، خود ما. نمادهایی آشنا، تصاویری آشنا... تصاویری که هر روز میبینیم اما شاید از فرط تکرار در خاطرمان نمینشیند. حتا بر رویش چشم میبندیم. خواندن این کتاب را بسیار خوش داشتم و به دیگران توصیه اش میکنم.