«آن صبح سرد سوم دی ۱۳۶۰، فقط دوست داشتم به تکه ابری که در لحظه ی طلوع صورتی شده بود نگاه کنم. ما پشت سر هم از شیب تپه ای بالا می رفتیم و من به بالا نگاه می کردم که ناگهان رگبار گلوله از روی سینه ام گذشت. من به پشت روی زمین افتادم، شش هایم داغ و پر از خون شدند و بعد از سه دقیقه، در حالی که هنوز به ابر نارنجی و صورتی نگاه می کردم، مردم. هیچ وقت کسی را که از پشت صخره های بالای تپه به من شلیک کرده بود، ندیدم. شاید سربازی بیست ساله بود، چون اگر کمی تجربه داشت، میان سه استوار و دو ستوان که در ستون ما بود، یک سرباز صفر را انتخاب نمی کرد.
درود ..داستان سمبولیک با استفاده از ابزار اشیا و رنگها و نمادهایی که داستان را از عشق مجازی به عشق معنوی برا. سیر و سلوک عرفانی در داستان ابر صورتی کاملا مشهود. سفارش میکنم حتما داستان را بخوانید تا نگاه متفاوت نویسنده را ببینید .