جودیت: [پس از اندکی مکث] تو حسابی شبیه اون ای، جرالد. جرالد: جدی؟ وقتی این عکس رو گرفته فقط هجده سال ش بوده. جودیت: می دونی، من درست و حسابی اون رو به خاطر نمی آرم. جرالد: من هم یه چیزهای مبهم یادم ئه. وقتی رفت سربازی من پنج سال م بود. تو همه ش سه سال ت بود. جودیت: مسخره ست، نه؟ جرالد: هووم... [دوباره به عکس خیره می شوند.] جودیت: به نظر من این کار مادر که هرسال یه بار از این عکس یه زیارتگاه درست می کنه فوق العاده ست، نه؟ جرالد: [با تردید] به نظر من بیش تر یه جور تازه کردن یه زخم کهنه ست.