کتاب گاردن پارتی

The Garden Party
کد کتاب : 13722
مترجم :
شابک : 978-9642091959
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 212
سال انتشار شمسی : 1402
سال انتشار میلادی : 1922
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 4
زودترین زمان ارسال : 11 اردیبهشت

معرفی کتاب گاردن پارتی اثر کاترین منسفیلد

ماجرای داستان از این قرار است که :«در منزل مجلل و بزرگ «شریدن»ها. سپیده دمان روزی ست که قرار است در عصرگاه آن یک گاردن پارتی در خانه برگزار شود. همه در تب و تاب و جنب و جوش اند. کارگرها و آشپزها به آماده سازی مقدمات کار مشغول اند و خانم شریدن و سه دختر نوجوان اش؛« مگ»، «جوزی»، و «لورا» بر فعالیت آن ها نظارت دارند.
در نزدیکی محل سکونت شرایدن ها فاجعه ای رخ داده است که آن ها از وقوع آن بی خبرند. «اسکات» گاری چی، ساکن آلونک های پایین تپه تپه ا ی که خانه ی شرایدن ها بر فراز آن قرار دارد - مرده است. اسب او «از یک واگن باری رم کرده و او را با مغز زمین زده و کشته.» این خبر را کارگر شیرینی فروشی، که اکلرهای خامه ای سفارشی را آورده، با هیجان به اطلاع پیش خدمت ها و دخترها می رساند. این روی داد، با آن که در اواسط داستان آشکار می شود، نقطه ی آغاز کشمکش پلات و پروراننده ی درون مایه ی آن است.
لورا بسیار متاثر می شود. به هر حال، اسکات هم سایه ی آن هاست و اگر گاردن پارتی برگزار شود، صدای ارکستر و همهمه های شادی و خنده تا منزل او خواهد رسید و زن و پنج بچه ی قد و نیم قد او را غم گین تر خواهد کرد. لورا معتقد است مهمانی باید کنسل شود اما مادر و خواهران اش چون این عقیده ای ندارند. او، هر چه تلاش می کند، موفق به منصرف کردن آن ها از برگزاری مراسم نمی شود و سرخورده به اتفاقات گردن می نهد. لورا صبح هم، هنگامی که کارگرها برای نصب چادرها در باغ آمده اند، رفتاری خارج از تشریفات الزامی طبقه ای که به آن تعلق دارد انجام داده و با کارگرها بسیار خودمانی و گرم برخورد کرده است.
گفتنی است : کاترین منسفیلد در سال های آغازین سده ی بیستم، برخلاف دیگر نویسندگان بزرگ هم عصرش که رمان می نوشتند، به نوشتن داستان کوتاه پرداخت و در تحول این نوع ادبی نقش بسزایی داشت. او شگردهای بدیعی در داستان هایش به کار می برد.
شروع بی مقدمه و ناگهانی و پایان باز؛ کم کردن اهمیت پیرنگ و پرداختن به جزئیات؛ تمرکز بر دنیای درونی شخصیت ها؛ و درآمیختن فضای داستان با احساسات. داستان های او بازتاب حال و هوای امپرسیونیستی زمانه اش هستند. او در این داستان ها فضا را با رنگ های لطیف بر کاغذ ترسیم می کند، آن گاه احساس را چون قطره های رنگ بر آن می پاشد و به این ترتیب داستانی می آفریند که با ظرافت تمام از دل روزمرگی ها بیرون کشیده شده، داستانی از بهشت گمشده به نام «زندگی».
مجموعه داستان گاردن پارتی گزیده ای از بهترین داستان های منسفیلد است.

کتاب گاردن پارتی

کاترین منسفیلد
کتلین مَنسفیلد مری (به انگلیسی: Kathleen Mansfield Murry) نویسنده داستان کوتاه نوگرای اهل نیوزیلند بود. تخلص او کاترین منسفیلد بود. همانند بسیاری دیگر از نویسندگان بزرگ داستان کوتاه (چخوف، موپاسان و پو) کاترین منسفیلد در جوانی مرد. او پس از یک دوره زندگی فوق العاده نامتعارف در سال 1923 از بیماری سل درگذشت. آوازه‌ی نویسندگی او در گرو چهل و دو داستان کوتاه و یک مجموعه‌ی نقد و یک دسته نامه‌ی افشاگر و یک سفرنامه‌ی زیباست.منسفیلد با نام اصلی کتلین بیچم دختر یک بانکدار توانگر نی...
قسمت هایی از کتاب گاردن پارتی (لذت متن)
اگر تنها یک چیز در دنیا بود که بیش از هر چیزی از آن بدش می آمد، راه و رسم هر روزه ی زنش بود برای بیدارکردن او از خواب. البته این کار را از قصد می کرد. این طوری روز رجینالد را خراب می کرد. البته او هم نمی خواست نشان بدهد که زن چقدر در این کار موفق بوده است. اما واقعا بیدارکردن یک آدم حساس به این شکل خیلی ضرر داشت! ساعت ها طول می کشید تا موضوع را فراموش کند، واقعا ساعت ها. زنش می آمد تو، با روپوشی که دگمه هایش را تا بالا می بست و دستمالی که به سرش بود، و با این کار نشان می داد که از صبح زود بیدار است و مشغول جان کندن. و آن وقت با صدای بم و تهدیدآمیزی می گفت: «رجینالد!» «ها! چی؟ چی شده؟ اتفاقی افتاده؟» «ساعت هشت و نیم است. وقتش شده که بلند شوی.» بعد هم می رفت بیرون و در را آرام پشت سرش می بست تا از موفقیتی که به دست آورده بود کیف کند؛ البته این نظر رجینالد بود. رجینالد در تختخواب بزرگ غلت می زد، با قلبی که هنوز تند و سنگین می تپید، و با هر تپشش احساس می کرد نیرویش دارد تحلیل می رود و مایه ی الهام تمام روزش زیر آن ضربه های طاقت فرسا له می شود. به نظر می آمد زنش لذت خبیثانه ای می برد که زندگی را برای او زهر کند. خدا می داند چه لذتی می برد از این که حق و حقوق او را به عنوان یک هنرمند نادیده بگیرد و سعی کند رجینالد را تا سطح خودش پایین بیاورد. چه مرگش بود؟ از جان او چه می خواست؟ مگر الان سه برابر اوایل ازدواجشان شاگرد نداشت؟ مگر سه برابر آن وقت ها درآمد نداشت؟ مگر پول تمام خرت و پرت هایی را که می گرفتند نمی داد؟ مگر حالا شهریه ی مهدکودک ایدرین را هم پرداخت نمی کرد؟... مگر هیچ وقت زنش را سرزنش کرده بود که چرا آه در بساط نداشته؟ نه، حتی یک گله، حتی یک اشاره! حقیقت این است که وقتی با زنی ازدواج کردی، دیگر نمی توانی راضی اش کنی و حقیقت این است که هیچ چیز برای آدم هنرمند به اندازه ی ازدواج مهلک نیست، مگر این که چهل سالگی را پشت سر گذاشته باشد... چرا با او ازدواج کرده بود؟ دست کم روزی سه بار این را از خودش می پرسید، اما هیچ وقت نمی توانست جواب قانع کننده ای برایش پیدا کند. زن او را در موقعیت ضعف گیر انداخته بود، زمانی که اولین رویارویی با واقعیت او را مدتی سردرگم کرده و درهم کوبیده بود. به گذشته که برمی گشت، موجود جوان و ترحم انگیزی را می دید که نیمی بچه بود و نیمی پرنده ای رام نشده و وحشی، کاملا ناتوان در پرداخت صورتحساب ها و بدهی ها و سایر امور پیش پاافتاده ی زندگی. خب، زن تمام تلاشش را کرده بود که بال های او را بچیند، چون این طوری راضی می شد و می توانست برای موفقیتی که از این بازی صبحگاهی نصیبش می شد به خود ببالد. رجینالد فکر می کرد آدم باید توی رختخواب گرم و نرمش خوش خوشک و با طمأنینه از خواب بیدار شود. چندین صحنه ی فریبنده را تجسم می کرد تا به این صحنه می رسید که تازه ترین و زیباترین شاگردش دست های برهنه و خوشبویش را دور گردن او حلقه می کرد و با موهای بلند و عطرآگینش صورت او را می پوشاند و می گفت: «بیدار شو، عشق من!»