وای که چقدر جذاب بود! او خیلی لذت می برد! چقدر دوست داشت اینجا بنشیند و همه چیز را تماشا کند. دقیقا شبیه یک نمایش بود. چه کسی باور می کرد که آسمان پس زمینه، نقاشی نشده است؟ اما نقاشی نبود، چون یک سگ قهوه ای کوچولو پرید وسط این صحنۀ با شکوه و سپس آهسته از آن خارج شد، مانند یک سگ کوچولوی «نمایش»، سگی کوچولو که چیز خورش کرده بودند. چیزی که دوشیزه بریل کشف کرد این بود که همین باعث شده بود صحنه آن قدر هیجان انگیز باشد. آن ها همگی روی صحنه بودند. صرفا تماشاچی نبودند، صرفا تماشا نمی کردند؛ بلکه بازی هم می کردند. حتی او هم نقشی داشت و هر یکشنبه به اینجا می آمد. بی تردید اگر نمی آمد غیبتش معلوم می شد؛ هرچه باشد او هم در اجرا نقشی داشت. عجیب است که قبلا هیچ وقت به این موضوع فکر نکرده بود!
هوا خیلی هوای خوشی بود. لکه های زرد و بزرگی آسمان آبی را پوشانده بود ...، اما میس بریل خوشحال بود که رأیش بر این قرار گرفته بود که پالتوی خزش را بردارد. هیچ نسیمی نمی آمد. اما وقتی دهان را باز می کردی، نوعی سرمای خفیف همانند خنکای یک لیوان آب یخ، قبل از نوشیدن، احساس می شد. هر چند وقت یک بار، برگی که معلوم نبود از کجا آمده است، چرخ می خورد و از هوا به زمین می افتاد.
بقیه ی مردم روی نیمکت ها و صندلی های سبز رنگ نشسته بودند. هر یکشنبه کارشان همین بود. دوشیزه بریل اغلب متوجه چیز خنده داری تقریبا در مورد همه ی آن ها شده بود. آنها مرموز، ساکت و تقریبا همه پیر بودند. طوری نگاه می کردند که انگار همین الان از اتاق های کوچک و تاریک و یا حتی از درون گنجه ها و قفسه ها بیرون آمده اند.