روزی بود و روزگاری. پادشاهی بود که سال های سال با ظلم و خودخواهی به مردم حکومت کرده بود. چندین قصر برای خودش ساخته بود. مالیات های سنگین گرفته و خزانه اش را پر از سکه های طلا و جواهر کرده بود. دستور داده بود تمام ظرف ها و لیوان ها از طلا باشد. پرده های اتاق ها زربافت بود و رویشان نگین های گران قیمتی کار شده بود. پول های بسیار زیادی خرج مهمانی ها و مجلس های جشن او می شد. روزی از روزها پادشاه به خدمتکار مخصوصش گفت: «برو و تمام لباس هایم را بیاور. می خواهم بهترین و زیباترین لباسم را بپوشم.» ...