در زمان های دور حاکمی زندگی می کرد که دلش می خواست مردم از او راضی باشند. سعی می کرد رفتار عادلانه ای داشته باشد. مالیات ها را کمتر کند تا مردم راحت تر زندگی کنند. شب ها به کوچه پس کوچه های شهر می رفت تا همه چیز را از نزدیک ببیند و به وضع مردم رسیدگی کند. روزی از روزها یکی از دوستان قدیمی حاکم پیش او آمد. اسمش احمد بود. ...