روزی بود و روزگاری. در سرزمین چین، پادشاهی زندگی می کرد که همه او را دوست داشتند. پیر و جوان از او تعریف می کردند و از عدالتش می گفتند. پادشاه، هر روز سوار بر فیل بزرگش می شد، در شهر می گشت و این طرف و آن طرف می رفت. از نزدیک همه چیز را می دید و می شنید. هرکس که ظلمی به او شده بود یا شکایتی داشت، مشکلش را می گفت و شاه هم به آن رسیدگی می کرد. روزی از روزها، پادشاه مریض شد. تب و لرز داشت و طبیبان هر کاری کردند، نتوانستند تبش را پایین بیاورند. ...