حنیف، مرد باایمان و خداپرستی بود. او در شهر کوچکی زندگی می کرد و روز و روزگار می گذراند. یک روز که با دوستش صحبت می کرد، فهمید در شهری به نام "هیران" درختی وجود داشت که مردم آن را می پرستیدند و خدای خود می دانستند. حنیف از شنیدن این خبر برآشفت و گفت: «نباید چنین باشد! آخر این چه درختی است که مردم آن را می پرستند؟» دوست حنیف گفت: «می گویند درختی خشک شده است. شاخ وبرگ ندارد و مثل یک مجسمه است.» حنیف گفت: «پس یک درخت مرده است. باید بروم و این درخت را ببرم. به آنها نشان دهم که درخت قدرتی ندارد و با ضربه ی تبری می افتد و از بین می رود.» ...