روزی بود و روزگاری، تاجری بود به نام محمد که یک مغازه ی بزرگ داشت. او از افراد سرشناس شهر بود. مرد درستکار و باایمانی بود و مشتری های زیادی داشت. او در مغازه اش لباس های جورواجوری داشت؛ از لباس های ارزان و مناسب گرفته تا لباس های مجلسی و گران قیمت. لباس های کتانی، ابریشمی و حتی زربافت. یک روز تاجر برای کاری از مغازه بیرون رفته بود و شاگردش در مغازه بود. نزدیک ظهر بود که مردی داخل مغازه شد. مسافر بود و از آن شهر می گذشت. ...