روزی بود و روزگاری. سعید در مزرعه ای کار می کرد و خرج خود و خانواده اش را درمی آورد. او هر روز صبح زود بلند می شد. گاوها را می دوشید. سطل های شیر را برای فروختن آماده می کرد و مقداری را هم برای درست کردن ماست و کره و پنیر کنار می گذاشت. خریدار که می آمد و شیرها را می برد او می رفت و به کارهای باغ و مزرعه می رسید؛ علف های هرز را می کند. شاخه های اضافی را می چید و زمین را بیل می زد. در قسمتی از مزرعه هم کدو و بادمجان کاشته بود. خلاصه صبح تا شب مشغول بود. سعید همیشه پیش این و آن از زندگی اش می نالید و می گفت: «چرا باید این همه کار کنم و زحمت بکشم؟ تازه خوشبخت هم نباشم. این هم شد زندگی؟» یک روز دوستش به او گفت: «ببین سعید، همه همین طورند. زحمت می کشند و کار می کنند. بدون زحمت که نمی توانی پولی به دست بیاوری. برو خدا را شکر کن که سالمی.» ...
خلاصه من میخام