صبح روز بعد هنوز نیکلاس درست از خواب بیدار نشده بود که صدای چرخ های درشکه ای را شنید که به خانه نزدیک می شد. درشکه ایستاد و صدای خانم اسکوئرز آمد که نشان می داد خوشحال است.
اما نیکلاس اولش جرئت نکرد از پنجره بیرون را نگاه کند. وقتی هم که بالاخره با نگرانی بیرون را نگاه کرد، اسمایک را دید که عصبانی و خسته بود. سرتائایش هم خیس و گل بود طوری که به زحمت می شد او را شناخت.
آقای اسکوئرز داد زد: «بلندش کنید. بیاوردیدش تو! بیاوریدش تو!»
خانم اسکوئرز به شوهرش که خواست کمک کند گفت: «مواظب باش، پایش را بسته ایم به گاری تا دوباره نزد به چاک.»
عد از ظهر آقای اسکوئرز که ناهار خورده بود و سرحال بود، همه را در اتاق مدرسه جمع کرد. وقتی هم وارد اتاق مدرسه شد، شلاق نرم و محکمی که آن روز صبح برای آن مراسم خریده بود، در دستش بود. پشت سرش هم همسرش وارد اتاق مدرسه شد.
بعد آقای اسکوئرز داد زد: «همه ی بچه ها آمده اند؟»
همه ی بچه ها جمع بودند اما سرشان را پایین انداخته بودند و می ترسیدند حرف بزنند. آثای اسکوئرز مثل همیشه برای شروع مراسم محکم با چوب روی میزش زد. بعد گفت: «همه سر جای شان بنشینند! نیکلبی! بنشینید سرجای تان آقا!»
نیکلاس جا خورد، اما چیزی نگفت و نشست.
آقای اسکوئرز نگاه پیروزمندانه ای به دستیارش انداخت و نگاه تندی به بچه ها کرد. بعد از اتاق بیرون رفت و خیلی زود اسمایک را کشان کشان به اتاق آورد.