نانی همیشه از درد می نالید. دوستانش می گفتند: نانی میای فوتبال بازی کنیم؟ اون جواب می داد: نه نمی تونم. حالم خوب نیست. چون انگشتش درد می کرد و گوشه ی سرش باد کرده بود. صورتش رو هم پشه نیش زده بود. دوستانش می گفتند: نانی میای بریم شنا کنیم؟ اون جواب می داد: نه نمی تونم. سرماخورده ام. و دماغش رو بالا می کشید.