«پای راستم داشت خواب می رفت. بلند شدم و از نهر پریدم و راه افتادم طرف نخلستان. ماه نیمه آمده بود میانه ی آسمان لنگر انداخته بود. نسیم بوی دریا را به همراه داشت. مد کامل بود و قورباغه ها می خواندند. از روی سد گلی کوتاه به طرف شط رفتم. میانه ی نخلستان صدای سوت زدن کسی را شنیدم. برگشتم. حمید بود که روی سد به دنبال من می آمد. ایستادم تا رسید. داشت چیزی می خورد. گفتم: «ها، رفتی خونه شام خوردی؟» همان طور که زنجیر کلیدش را می چرخاند، گفت: «نه. همین جوری دو تا لقمه کباب ورداشتم آوردم.»