پیش از اینکه از نظرم ناپدید شود، یک بار دیگر سرش را برگرداند. اضطرابی در دیدگانش موج میزد که به من هم سرایت کرد. بلند شدن هواپیما به نظرم غم انگیز آمد. هواپیماهای چهار موتوره به آهستگی اوج می گیرند اما این یک وداع طولانی است. جت با خشونت یک «به امید دیدار» از زمین کنده شد. اما به زودی سر شاخ آمدم. نه، غیبت دخترها غم به دلم نیاورده بود، برعکس می توانستم به دلخواه تند یا آهسته برانم. هرجا بخواهم بروم و هر زمان میل کردم متوقف شم.
فردا به پاریس برمی گردم. موریس خانه را ترک کرده است و من به این دو در نگاه می کنم: دفتر کار موریس؛ اتاقمان. بسته اند… دری بسته، چیزی پشت در کمین کرده است. اگر تکان نخورم باز نخواهد شد. بی حرکت ماندن؛ برای همیشه. متوقف کردن زمان و زندگی. ولی می دانم که تکان خواهم خورد. در به آرامی باز خواهد شد و آنچه را پشت در است خواهم دید. آینده. در آینده باز خواهد شد. به آرامی. به طور حتم. بر آستانه ی آن ایستاده ام. جز این در و آنچه پشت آن کمین کرده چیزی ندارم. می ترسم. و نمی توانم کسی را به کمک بخواهم. می ترسم.
بین آن دو این صمیمیت که روزی فقط مال من بود به وجود آمده است، پس از بیداری، حتما موریس او را به شانه اش می فشارد و او را غزالم و پرنده جنگلی ام می نامد، یا شاید نام های دیگری به او داده که با همان لحن ادا می شود؟ یا صدایش را هم جور دیگر کرده است. ریش می تراشد، به او می خندد، دیدگانش تیره تر و درخشان تر است و دهانش زیر پوشش کف سفید مخفی شده. در آستانه در ظاهر می شود، با دسته بزرگی از گل های سرخ: آیا برایش گل می برد؟ قلبم را با اره ای به دندانه های خیلی تیز می برند.