کتاب کتاب ایوب

Ketab-e Ayyub
منظومه آلام ایوب و محنتهای او از عهد عتیق
کد کتاب : 33353
شابک : 978-6004561990
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 238
سال انتشار شمسی : 1400
سال انتشار میلادی : 2007
نوع جلد : زرکوب
سری چاپ : 10
زودترین زمان ارسال : 11 آذر

معرفی کتاب ایوب اثر قاسم هاشمی نژاد

"کتاب ایوب" حاوی "منظومه آلام ایوب و محنتهای او از عهد عتیق" است که به وسیله ی "قاسم هاشمی نژاد" به فارسی برگردانده شده است. این اثر که از مقایسه ی تطبیقی با پنج متن کهن فارسی به رشته ی تحریر در آمده، بسیار بیشتر از یک متن بازگردانی شده است و نثر شیوای "قاسم هاشمی نژاد" به خودی خود آن را به یک اثر ادبی بازآفرینی شده تبدیل کرده است. علاوه بر زیبایی هنری اثر که داستان را بسیار چشم نواز کرده، "قاسم هاشمی نژاد" در تالیف "کتاب ایوب" به شیوه ی پژوهش محور عمل نموده است؛ به این معنا که نه تنها اقدام به بازگردانی اثر از متن عبری اش نموده، بلکه هرآنچه خواننده باید از متون اسلامی پیرامون حیات و سرنوشت ایوب نبی بداند، به "کتاب ایوب" افزوده است.
اصل متونی که قصه های قرآنی از آن برداشت شده اند شامل "تفسیر قرآن مجید"، "کشف الاسرار و عده الاابرار"، "روض الجنان و روح الجنان فی تفسیر القرآن"، "قصص قرآن مجید سورآبادی" و"قصص الانبیا" می باشند. "قاسم هاشمی نژاد" در پیشگفتار این اثر اشاره کرده که علی رغم شهرت داستان ایوب نبی، میان فرهیختگان و حتی افرادی که هرگز خواندن و نوشتن نیاموخته اند، این شهرت نه تنها به کار نگارش "کتاب ایوب" نیامده بلکه آن را پیچیده تر نیز کرده و نویسنده را واداشته که همه چیز را از نو شرح دهد؛ به این ترتیب اگر به دنبال اطلاعات همه جانبه ای درباره ی ایوب نبی و سرنوشت او هستید و در عین حال می خواهید لذت مطالعه ی یک اثر هنری جذاب و چشم نواز را تجربه کنید، "کتاب ایوب" از "قاسم هاشمی نژاد" بسیار توصیه می شود.

کتاب کتاب ایوب

قاسم هاشمی نژاد
قاسم هاشمی نژاد (زادهٔ ۱۳۱۹ در آمل – درگذشتهٔ ۱۳ فروردین ۱۳۹۵ در تهران) نویسنده، روزنامه نگار، مصحح و مترجم ایرانی بود. او در دههٔ ۱۳۴۰ در روزنامهٔ آیندگان نقد ادبی می نوشت و در سال ۱۳۵۸ یکی از بهترین رمان های پلیسی ایران را با نام فیل در تاریکی نوشت که مشهورترین اثر وی نیز به شمار می رود.مادربزرگ وی خیرالنساء هاشمی نژاد زنی بود روستایی از شهر آمل استان مازندران که قاسم هاشمی نژاد زندگی وی را در پوششی رازآمیز در داستان «خیرالنساء (۱۲۷۰–۱۳۶۷): یک سرگذشت» خود نوشته است.و...
قسمت هایی از کتاب ایوب (لذت متن)
و خدا به شیطان گفت: در بنده ی من ایوب تامل کردی که کسی چون او بر زمین نیست، مردی به سامان و پارساست، و خداترس ست و تن باز زننده از بدی؟ و همچنان در وفای خود ثابت قدم، هرچند که تو برآنم داشتی که بیفشارمش بی سببی و شیططان جواب داد به خدا، و گفت، پوست در ازای پوست، و هرآنچه مرد دارد به راه جان خواهد داد لیکن دست فراکن اکنون، و بر استخوان و گوشت او بساو، تا هم در روی تو عای شود و خدا به شیطان گفت، دردست توست اینک؛ به جان اما در زینهار تو

به سخن درآمد و گفت گم به گور شود روزی که در آن زادم، و شبی که گفته شد، چنین مردی نطفه بست بگذار آن روز تیره و تار شود؛ بگذار خداوند بر آن نظر نیندازد؛ بگذار نه روشنی هرگز بر آن تابد بگذار تاریکی و سایه ی مرگ آن را بیالاید؛ بگذار ابر بر آن فروکشد؛ بگذار ظلمت روز آن را بترساند هم آن شب را، بگذار تا تیرگی درنوردد؛ بگذار هیچ آوای شادی از آن برنیاید بگذار نکوهش او کنند نکوهندگان روز، آنان که مستعدند به کار مویه گری بگذار روشنان گرگ و میش او زاءل شوند؛ بگذار روشنا بجوید و نیاید؛ و نه هرگز دیدار طلوع روز باشدش: چون که درهای زهدان مادرم را نبست، و نه مشقت را از دیدگان من بپوشید از چه در زهدان بنمردمی؟ از چه جن بندادمی دم که از شکم مادر زادم؟ از چه زانوها پذیره ام شد؟ یا پستان هایی که مکیدم؟ تا کنون سر به بالین می داشتم و آسوده می بودم، خوش می خفتم: براحت بودم با مشیر و مشاران جهان، که خرابه ها برای خود آباد کردند: یا ملک زادگانی زراکن، که سراهایشان را از سیم انباشتند: یا چون بچه افگانه نابوده بودمی؛ چون کودکانی که روشنایی ندیدند در آنجا شقی می آساید از رنج؛ و در آنجا خسته می آرمد در آنجا بندیان کنار هم آرمیده اند؛ ندای زورمندان نمی شنوند کوچک و بزرگ باهمند؛ و خادم از مخدوم بری ست از چه نور به دردمند داده می شود، و حیات به تلخ جانان که تمنای مرگ می کنند، اما در نمی رسد؛ و گود می کاوند از برای آن بیش از هر گنج؛ که سر و دستار در می بازند از سرور، و شادمانند، دم که لحد همی یابند؟ از چه روشنا به کسی داده می شود که راهش نهفته، و خدایش کت ببسته؟ چون که آه من پیش از خوردن برمی آید، و ناله های من چون آب روان است چون که از آنچه می هراسیدم بر سرم آمد، و از آنچه باک همی داشتم به من رسید در امان نبودم، و نه بر آسوده همی بودم، نی آرام؛ پریشانی اما فرا آمد

مگر آدمی را بر زمین زمان زدی نیست؟ مگر روزهای او همچون روزهای مزدوران نه؟ چون غلامی که مشتاقانه آرزومند سایه است، و چون مزدورکاری که منتظر مزد خویش: من نیز از ماه های بطالت نصیب برده ام، و شب های ملالت بر من مقرر گشته است چون پای دراز می کنم، می گویم، کی بخواهم خاست. و شب به سر رسید؟ و تا سپیده ی روز یکراهه در تب و تابم گوشت تنم پوشیده از کرم و خاک غبار؛ چوستم برینه برینه، آلوده. روزهایم تیزروتر است از ماکوی بافنده، گذران بی امید آه یاد آر که زندگی من باد است؛ چشمانم دیگر نکویی نخواهد دید چشمانی که مرا نگران همی بود دیگر بنخواهدم دید: چشمانت پی من گیرد و من نباشم چون ابری که می پرا گند و هبا می شود: آنکه در گور شد نیز بازآمدنی ش نیست نیز به خانه بازنگردد، و بوم او بازنشتاسدش پس من دهان خویش فرو نبندم؛ از تنگی روح خویش سخن خواهم گفتن؛ از تلخی جان خویش شکوه خواهم کردن مگر دریاستم یا نهنگم که مراقب می گماری؟ چون که گفتم بسترم همی آرامشم دهد، تختم از شکوه ام همی کاهد، آنگاه به رویاها ترسانم کردی، به وهم و واهمه هراسانم کردی آنسان که جانم راه خفگی پیش گرفت، و راه مرگ جای زندگی بیزارم ازین؛ زندگی دیگر نخواهم: رهایم کنید؛ چرا که روزهای من باطل است آدمی چیست که کرامتش کنی؟ که دل بر او داری؟ که هر صبح به تیمارش شتابی، و هر آنش محک زنی تا کی چشم از من نمی گردانی، و مجالم نمی دهی تا آب دهان خویش فرو برم؟ من گناه کرده ام؟ با تو چه کنم، ای نگهبان آدمی؟ از چه مرا نشانی بر د خود کرده ای، تا باری شدم سنگین بر دوش خویشتن؟ و از چه خطا بر من نمی بخشایی، و زشتکاری من در نمی گذاری؟ چه اکنون در خاک خواهم خفت؛ و مرا خواهی جست و من نباشم