و خدا به شیطان گفت: در بنده ی من ایوب تامل کردی که کسی چون او بر زمین نیست، مردی به سامان و پارساست، و خداترس ست و تن باز زننده از بدی؟
و همچنان در وفای خود ثابت قدم، هرچند که تو برآنم داشتی که بیفشارمش بی سببی
و شیططان جواب داد به خدا، و گفت، پوست در ازای پوست، و هرآنچه مرد دارد به راه جان خواهد داد
لیکن دست فراکن اکنون، و بر استخوان و گوشت او بساو، تا هم در روی تو عای شود
و خدا به شیطان گفت، دردست توست اینک؛ به جان اما در زینهار تو
به سخن درآمد و گفت
گم به گور شود روزی که در آن زادم، و شبی که گفته شد، چنین مردی نطفه بست
بگذار آن روز تیره و تار شود؛ بگذار خداوند بر آن نظر نیندازد؛ بگذار نه روشنی هرگز بر آن تابد
بگذار تاریکی و سایه ی مرگ آن را بیالاید؛ بگذار ابر بر آن فروکشد؛ بگذار ظلمت روز آن را بترساند
هم آن شب را، بگذار تا تیرگی درنوردد؛ بگذار هیچ آوای شادی از آن برنیاید
بگذار نکوهش او کنند نکوهندگان روز، آنان که مستعدند به کار مویه گری
بگذار روشنان گرگ و میش او زاءل شوند؛ بگذار روشنا بجوید و نیاید؛ و نه هرگز دیدار طلوع روز باشدش:
چون که درهای زهدان مادرم را نبست، و نه مشقت را از دیدگان من بپوشید
از چه در زهدان بنمردمی؟ از چه جن بندادمی دم که از شکم مادر زادم؟
از چه زانوها پذیره ام شد؟ یا پستان هایی که مکیدم؟
تا کنون سر به بالین می داشتم و آسوده می بودم، خوش می خفتم: براحت بودم
با مشیر و مشاران جهان، که خرابه ها برای خود آباد کردند:
یا ملک زادگانی زراکن، که سراهایشان را از سیم انباشتند:
یا چون بچه افگانه نابوده بودمی؛ چون کودکانی که روشنایی ندیدند
در آنجا شقی می آساید از رنج؛ و در آنجا خسته می آرمد
در آنجا بندیان کنار هم آرمیده اند؛ ندای زورمندان نمی شنوند
کوچک و بزرگ باهمند؛ و خادم از مخدوم بری ست
از چه نور به دردمند داده می شود، و حیات به تلخ جانان
که تمنای مرگ می کنند، اما در نمی رسد؛ و گود می کاوند از برای آن بیش از هر گنج؛
که سر و دستار در می بازند از سرور، و شادمانند، دم که لحد همی یابند؟
از چه روشنا به کسی داده می شود که راهش نهفته، و خدایش کت ببسته؟
چون که آه من پیش از خوردن برمی آید، و ناله های من چون آب روان است
چون که از آنچه می هراسیدم بر سرم آمد، و از آنچه باک همی داشتم به من رسید
در امان نبودم، و نه بر آسوده همی بودم، نی آرام؛ پریشانی اما فرا آمد
مگر آدمی را بر زمین زمان زدی نیست؟ مگر روزهای او همچون روزهای مزدوران نه؟
چون غلامی که مشتاقانه آرزومند سایه است، و چون مزدورکاری که منتظر مزد خویش: من نیز از ماه های بطالت نصیب برده ام، و شب های ملالت بر من مقرر گشته است
چون پای دراز می کنم، می گویم، کی بخواهم خاست. و شب به سر رسید؟ و تا سپیده ی روز یکراهه در تب و تابم
گوشت تنم پوشیده از کرم و خاک غبار؛ چوستم برینه برینه، آلوده.
روزهایم تیزروتر است از ماکوی بافنده، گذران بی امید
آه یاد آر که زندگی من باد است؛ چشمانم دیگر نکویی نخواهد دید
چشمانی که مرا نگران همی بود دیگر بنخواهدم دید: چشمانت پی من گیرد و من نباشم
چون ابری که می پرا گند و هبا می شود: آنکه در گور شد نیز بازآمدنی ش نیست
نیز به خانه بازنگردد، و بوم او بازنشتاسدش
پس من دهان خویش فرو نبندم؛ از تنگی روح خویش سخن خواهم گفتن؛ از تلخی جان خویش شکوه خواهم کردن
مگر دریاستم یا نهنگم که مراقب می گماری؟
چون که گفتم بسترم همی آرامشم دهد، تختم از شکوه ام همی کاهد، آنگاه به رویاها ترسانم کردی، به وهم و واهمه هراسانم کردی
آنسان که جانم راه خفگی پیش گرفت، و راه مرگ جای زندگی
بیزارم ازین؛ زندگی دیگر نخواهم: رهایم کنید؛ چرا که روزهای من باطل است
آدمی چیست که کرامتش کنی؟ که دل بر او داری؟
که هر صبح به تیمارش شتابی، و هر آنش محک زنی
تا کی چشم از من نمی گردانی، و مجالم نمی دهی تا آب دهان خویش فرو برم؟
من گناه کرده ام؟ با تو چه کنم، ای نگهبان آدمی؟ از چه مرا نشانی بر د خود کرده ای، تا باری شدم سنگین بر دوش خویشتن؟
و از چه خطا بر من نمی بخشایی، و زشتکاری من در نمی گذاری؟ چه اکنون در خاک خواهم خفت؛ و مرا خواهی جست و من نباشم