به خواب پیری دید نورانی. دلْ دلْ کنان قدم پیش گذاشت و پا - بی اختیار- پس کشید. آبگیری میان او و پیر فاصله می داد، کران تا کران روشن از نورش. غصه اش شد. ماهیان گویا دعوتش به آب می نمودند، خوشه های نور در دهن. پیر پانهاده بر گرده ی دو ماهی آب می برید، می آمد، تا این سوی کرانه. خیرالنساء پیش پای پیر لب آب زانو زد. دامنش گرفت و بی طاقت از غم نادانی و ناتوان گریست، زار زار. پیر مشتی آب به صورتش زد. به لبخندی نوازشگر دل قرصیش داد. انگشت اشاره میان دو چشمش کشید. دوباره سوار بر مرکب لغزانش می رفت. بدرودگوی در پی اش ماهیان بدرقه.
زندگی نامه مادربزرگ نویسنده با نثری کهن و کمی دشوار و مسجع