جلال امین وقتی حساب کرد دید همه چیز باید صبح همان روزی شروع شده باشد که ماشین او را دم خانه اش در باغ صبا خالی کرده بودند. ساعت هفت صبح بود، روز اول چار-چار، و بیرون سرما بیداد می کرد و نمور بود. چونکه آسمان ابر بود، دم باریدن، و یک هفته بود همه منتظر بودند و نمی بارید.
جلال امین کلید در قفل پیکان پنجاه و یک سورمه ای ش انداخت دید در قفل نبود. فکر کرد شاید از حواس پرت در را دیشب نبسته رفته بود. دقت کرد دید بادشکن سمت چپ را میله انداخته بودند لولاش را شکسته بودند. بادشکن هرز بود.
حالا تمامی آن دایرهٔ خوشایند صورت در کاسهٔ دو دستش بود و پنجه های گنده اش در موهای پرپشت زن خوشی حس ابریشم زنده را درک می کرد و چشم های زن در درخشش تازه شان که از قعر جان می آمد، کنار دو دستش بود و شست ها از روی شقیقه ها تپندگی دل شیفته را می شنید و می دید چشم ها از طلب پنهان موج داشت و به شرم و شور از شهد وعده دهندهٔ تن می گفت.
این مسجد را همیشه دوست می داشت. نقلی و نجیب و مأنوس بود. مثل خانهٔ خود آدم. خانهٔ خدا به این مهربانی و رأفت سراغ نداشت. آن درخت ها، آن حوض کوچک پرآب که در جنبش ماهیهای آن وضو می گرفتی. آن بالاخانه ها، آن کفترهای دستاموز. آن صحن تسلی بخش، آن محراب کوچک متواضع که ملکوت در آنجا لانه داشت. دلش از شور لرزید.