هر کدام از ما به نوعی پس از مرگمان به زندگی ادامه می دهیم. در یاد سایر آدم ها، در یاد بچه هایمان و در چیزی که خلق کردیم.
اگنس مرده است. داستانی او را کشت. از اگنس، جز این داستان چیزی برایم نمانده. شروع داستان برمی گردد به روزی در نه ماه پیش، که برای اولین بار در کتابخانه ی عمومی شیکاگو هم دیگر را دیدیم. وقتی با هم آشنا شدیم، هوا سرد بود. سرد مثل همیشه در این شهر، اما الان هوا سردتر است و برف می بارد. روی دریاچه میشیگان برف می بارد و باد تندی می وزد که زوزه اش حتی از شیشه های دو جداره پنجره های بزرگ هم رد می شود. برف می بارد، اما نمی نشیند، با باد می رود و هر جا که باد نباشد، می نشیند. چراغ را خاموش کرده ام و به بیرون نگاه می کنم، به راس نورانی آسمان خراش ها، به پرچم آمریکا که در باد و در نورافکنی پیچ و تاب می خورد و به میدان خالی آن پایین دست که حتی در این ساعت، در دل شب هم چراغ های راهنمایی اش سبز و قرمز و قرمز و سبز می شوند، انگار که اتفاقی نیفتاده، انگار که نباید اتفاقی بیفتد.
خوشبختی را نقطه نقطه نقاشی می کنند و بدبختی را خط خط. وقتی تو می خواهی خوشبختی ما را توصیف کنی، باید یک عالم نقطه های کوچک درست کنی، مثل سورا. آن وقت مردم از فاصله ای می توانند ببینند که ما خوشبخت بودیم.