در آستانه ی دومین سالگرد کودتا، هنگامی که دیگر بازیگران صحنه در زندان زرهی، در گوشه ی پامنار و در مهاجرت مسکو به فرصت های از دست رفته می اندیشیدند، احمد قوام در سی ویکم تیرماه 1334 در تهران دیده از جهان فروبست. گویی مقدر چنین بود که تیرماه، این بار نیز برای او ماه ناکامی ها و شکست، ماه نبردی نافرجام باقی بماند. سه سال پیش از آن، دربار و حزب توده و آیت الله کاشانی و جبهه ملی، در تشریفاتی دامنه دار که بزرگداشت قیامی تاریخی نام می گرفت، در موجی از افترا و اتهام، نامش را به زشتی آلودند... تشریفاتی که طی آن قوام زیر آوار هولناک سی تیر مدفون شد. با مرگ او، ایران سیاستمداری را از دست می داد که تدبیر و درایتش، در آمیزه ای با جسارت و بی باکی نمونه و همانند نداشت؛ و این همه شاید تجلی خود را بیش از هرچیز در این نکته بازیافته باشد که او را همواره استاد مسلم رویارویی با دشواری های خطیری می دانستند که کسی را یارای چیرگی بر آن ها نبود. واقعیتی که سرسخت ترین دشمنانش نیز توانایی نفی آن را نیافتند. مظفر بقایی که در آستانه انقلاب بهمن 1357، پس از سال ها به خواست شاه برای چاره جویی جهت رویارویی با بحرانی که جریان داشت به دربار رفته بود، با اشاره به رخسار زرد و چشمان بی فروغ او می گوید: «شاه گفت: خب به نظر شما کی می تواند این اوضاع را در دست بگیرد؟ گفتم یک کسی که قدرت قوام السلطنه را داشته باشد. اینجا تنها جایی بود که چشم های شاه برق زد. این کلمه تکانش داد. خوش آمدن و بد آمدنش را نمی توانم بگویم، ولی تکانش داد.»