شاید پیش خودتان بگویید هنوز از انگیزه و محرک آدم ها سر درنمی آوردم. با کشف تضاد معیار خوشبختی در ذهنم با دیگران شب ها از ترس به خود می پیچیدم. فکرش مرا به آستانهٔ جنون می برد. نمی دانستم خوشبخت ام یا نه. مردم پیش از این بارها در همان کودکی به من گفته بودند چه بخت بلندی دارم ولی حس می کردم در آتش ام. می دانم آنان که مرا خوشبخت می خواندند هزاران بار از من خوشبخت تر بودند. گاهی حس می کردم بار ده نگون بخت را بر دوش من نشانده اند، که اگر سر سوزنی از آن بر دوش کناردستی ام بود به سیم آخر می زد و آدم می کشت. نمی دانم بار پریشانی اطرافیانم چه اندازه سنگین است.
دردسرهای واقعی شان، اندوه هایی که با لقمهٔ نان تسکین می یابد... آه لقمهٔ نان، ای دوزخ، اصیل ترین درد بشر، دردی که پشت ده اسب باری را خرد می کنی... ولی درست متوجه نمی شوم اطرافیانم چطور به زندگی ادامه می دهند و یک به یک پشت احزاب سیاسی درمی آیند بی آن که دیوانه شوند، وا بدهند، غرق ناامیدی شوند و خودشان را راحت کنند؟ چطور دردشان اصیل است؟ من می گویم اینان چنان خودشیفته شده اند که حتی به خودشان هم اجازهٔ شک در زندگی عادی و بهنجارشان را نمی دهند. اگر حق با من باشد دردشان درد نیست. عوام ترین عوام اند. چه می دانم. اگر شب درست بخوابید به گمانم سحر خوب برمی خیزید. چه خواب هایی می بینند؟ در خیابان به چه چیزهایی فکر می کنند؟ به پول؟ نه همیشه، همه اش که این نیست.