دیروز سهراب مرد. آفتاب که غروب کرد او را هم با خود برد. در مرگ دوست چه می توان گفت؟ مرگی که مثل آفتاب بالای سرمان ایستاده و با چشم هایی گرسنه و همیشه بیدار نگاه مان می کند، یکی را هدف می گیرد و بر او می تابد و ذوب می کند و کنارمان خالی می شود، مرگی که مثل زمین زیر پایمان دراز کشیده و یک وقت دهن باز می کند. پیدا بود که مرگ مثل خون در رگ های سهراب می دود. تاخت وتازش را از زیر پوست می شد دید. چه جولانی می داد، و مرد، مثل سایه ای رنگ می باخت و محو می شد.
شعر سهراب ستایش زندگی جهان است، زندگی پرنده و آب و ستاره، نبض روییدن علف و کشیدگی افتادۀ جاده بر خاک، و سرگردانی بادهای مسافر، زندگی انسان و بودنی ها. پدیده های جهان بنا به قانونی از برکت وجود هم دیگر زنده اند و هستی هر یک مدیون آنهای دیگر است. نگاه سهراب ردپای آن قانون ناپیدا را دنبال می کند. هم در طبیعت، هم در اجتماع. و «قانون شکنی» را در هر دو جا می بیند. «قطار فقه» سنگین می رود و «قطار سیاست» خالی است و حالا که فقه و سیاست را بر هم بار کرده اند، قطار پر از خالی است.
رامین یک روز به من گفت تکلیف بابام با مرگ روشن است، با زندگی روشن نیست. راست می گفت. تن جواب آشوب این سرناسازگار را نمی داد. مخصوصا که این سر بعضی وقت ها نمی دانست از کجا می خواهد سردر بیاورد. از بایزید و درویشان خاکسار یا تکنولوژی جدید و ضربۀ آینده الوین تافلر که داشت ترجمه اش می کرد. خود عنوان چندتا از این ترجمه ها نشان می دهد که نوسان و تلاطم فکر از کجا تا به کجا بود: مردی که زیرزمین زندگی می کرد، سیاست افلاطون، بحران دلاور، دورنگری، غول های غلات، دکارت، فن صحنه سازی، فلسفۀ هگل تا مثلا انتشار بخشی از جامع التواریخ. درد کار این رود که در امیر، راه سربه دست، بسته بود. آنچه در سرداشت نه از راه قلم یا قلم مو راهی به بیرون می یافت، و نه از راه چکش. برای همین گاه چنان به خود می پیچید که از فرط کلافگی خون دماغ می شد. فقط این آخرها، گذشت سالیان، کمی آرامش کرده بود، تا این روزهای آخر که در هر نفس جرعه ای از درد را ساکت و بی صدا سر می کشید.