مردی در دهه هشتاد زندگی باید ترس های بچگی اش را پشت سر گذاشته باشد، ولی هر چه ضعف و سستی بیشتر بر من چیره می شود مثل امواجی که ذره ذره به قصر شنی روی ساحل نزدیک می شوند، آن چهره وحشتناک بیشتر در نظرم جان می گیرد و مثل یک ستاره سیاه در کهکشان بچگی ام می درخشد. کارهای دیروزم، آنهایی را که در این اتاق آسایشگاه دیده ام، چه ها گفته ایم و شنیده ایم همه را فراموش کرده ام ولی صورت آن مرد مشکی پوش هر لحظه واضح تر و نزدیک تر می شود و من تک تک کلماتش را به یاد می آورم.
آن روزها شهر موتون دنیای دیگری بود. آنقدر متفاوت بود که نمی توانم برایتان بگویم. دنیایی بدون هواپیماهایی که آن بالا وزوز کنند، بدون ماشین و کامیون،
دنیایی که خطوط برق آسمانش را تکه تکه نکرده بودند. سرتاسر شهر یک خیابان
سنگ فرش نبود، و منطقه تجاری اش فقط چند مغازه داشت و یک رستوران که مادرم با نفرت به آن می گفت «مشروب فروشی».
آن روز پدر به من گفت برای اجاق خوراک پزی هیزم خرد کنم، لوبیاها را وجین کنم، علف های خشک را از انبار زیر شیروانی بیرون بریزم، در کوزه آب بیاورم و در آبدارخانه بگذارم، و تا جایی که می توانم رنگ های کهنه سقف را بتراشم. بعد اجازه داشتم بروم ماهیگیری اگر تنهایی ناراحتم نمی کرد. من هم گفتم اصلا ناراحتم نمی کند و پدرم لبخند زد انگار از حرفم تعجب نکرده بود. هفته پیش اش یک چوب بامبو به من داده بود - تولدم نبود یا خبر دیگری، او همینطوری دوست داشت بعضی وقت ها یک چیزهایی به من بدهد. و من بال بال می زدم آن را در نهر کسل امتحان کنم که پر قزل آلاترین جایی بود که در آن ماهی گرفته بودم.