اسم من دری است؛ اما همه صدایم میکنند وروجکه من یک خواهر بزرگتر به اسم ویولت دارم و یک برادر بزرگتر به اسم لوک، همه به آنها توجه می کنند و کسی به من توجهی نمی کند، فقط بعد از مدرسه که سر آن دوتا شلوغ است، مامان مال خودم می شود. چون هیچوقت سر من شلوغ نیست. امروز مامان به من می گوید که قرار است برویم کتابخانه. میگویم: «هورا می توانم کتابهای جدید را ببینم.
می گوید: «یک قصه ی تلسناک بگو»خب... اینکه کاری ندارد. یکی بود یکی نبود...» با صدایی آهسته می گویم: «ب، راستش از قدیم و تا همین الان هم دزدی هست به اسم خانم گابل گراکر»
خانم گابل بلاگل؟» آره... خیلی هم موذی است... او توی یک غار زندگی می کند و ۵۰۷ ساله است و یک شنل بزرگ سیاه دارد... و... و... ناخنهای خیلی بلند واقعی دارد و دندان های نیش این شکلی... و مدتی است که دنبال من می گردد. من واقعا در خطرم؛ او می خواهد من را به غارش ببرد و الکی بگوید که من بچه اش هستم.»
بچه می گوید: «من هم می خواهم دل خطل باشم.» یک بچه ی دیگر می گوید: «من هم همین طور.»