برادر و خواهرم هم یه جوری اند که من می ترسم. همون جوری اند که وقتی پارسال بابا را دو تا آدم خیلی عصبانی با خودشون بردند خواهر و برادرم آمدند کنار من و مامان ایستادند. من چند تا خمیازه کشیدم و دلم خواب میخواد. چشم هام رو هی می مالم. موقعی که قشنگ خوابم گرفت شنیدم مامانم هول هولکی گفت بچه ها آماده باشین، ماشین الان هاست که برسه. خوب نگاه کنین باشه؟؟؟