«قدمتان روی چشم، آقا، مطمئن هستید که در انبار راحت هستید؟ به زنها می گویم برای شما ملافه و بالش آماده کنند.» بعد برخاست و فریاد زد: «آهای، خانمها، بیایید! تو هم فدیا، با آنها برو. زنها را اگر به حال خودشان بگذاری حماقت از سروکول شان بالا می رود.
ربع ساعت بعد فدیا فانوس به دست راه انبار را به
من نشان داد. خود را روی علف خوشبو انداختم و
سگم کنار پایم جا خوش کرد. فدیا به من شب
به خیر گفت؛ در غژغژ کرد و پشت سرش بسته شد.
باز هم که شروع کردی... میدانم چه خیالی داری. آن حلقه های نقره را به انگشت هایت کردهای و صبح تا شب توی حیاط دنبال دخترها موس موس می کنی. دست بردار، خجالت هم چیز خوبی است.» و در همان حال ادای دخترکلفتها را در می آورد. آنگاه ادامه داد، «من جنس تو را میشناسم. رأیت نباشد، قدمی پیش نمی گذاری!»