داستانی پرتنش و پرتعلیق درباره ی نقش دو فرد خارجی در صلح شکننده ی یک ملت.
«اگرز» با نثری رسا و بی پیرایه، از هزینه های جنگ، و هزینه های صلح، پرده برمی دارد.
یک داستان تمثیلی پیچیده در مورد دوستی و سیاست.
سرعت عمل آن ها برای جمع کردن خرت و پرت های «چهار» و «نه»، خلع سلاح و انتقالشان به پشت کامیون، مسحورکننده بود. چادر را از جایش کندند و پشت کامیون انداختند. «چهار» موفق شد به آن ها حالی کند که حال «نه» خوب نیست و نمی تواند بنشیند؛ در نتیجه او را پشت وانت خواباندند و «چهار» بالای سرش، جای لاستیک زاپاس نشست. دو تن از مردان هم کنارشان نشستند. سر تفنگ هایشان خیلی شل و ول به سمت هیکل دمر «نه» بود.
«چهار» نشست و با این که خوب می دانست هر دوی آن ها نمی دانند چه کار کنند، نگاهی با «نه» رد و بدل کرد. غریزه اش به او می گفت که این ماجرا، موضوع ساده ی پلیسی ا ست و با رشوه ای قال قضیه کنده می شود؛ اما رفتار مردان با «نه»، حالتی شخصی و توهین آمیز داشت و خبر از این می داد که بحث پول در میان نیست.
کامیون تکان های شدیدی می خورد، بالا و پایین می رفت و عضلات چهره ی «نه» از دردی که می کوشید آن را فرونشاند، در هم پیچیده بود. سرعت کامیون برای چنان جاده ای بسیار زیاد بود. چرخ ها مدام داخل گودال می افتادند و کامیون به شدت بالا و پایین می رفت و عقب و جلو می شد و با وجود اینکه «نه» می کوشید خویشتن داری کند، بی اختیار از درد فریاد می کشید.