«مشاعر من مختل شده است.» این جمله را با ماژیک زرد هایلایت کردم و حتی در دفترچه یادداشتم هم نوشتم، چون از این جمله های مبتذل روزمره نبود؛ از جنس کلمات قصار قلنبه سلنبه هم نبود؛ جمله ای بود که بیشتر از هر جمله دیگری که روز اول کارم خواندم، بهت زده ام کرد.
با خودم گفتم هر کس از چنین مصیبتی جان سالم به در ببرد، مشاعرش مختل می شود. بعد این قضیه به شکل بیمارگونه ای ذهنم را مشغول کرد و سعی کردم تصور کنم وقتی یارو بیدار شده چه احساسی داشته، مردی که خیال کرده بودند مرده و وسط شقه های گوشت زن و بچه هایش رهایش کرده بودند تا سال ها بعد این فرصت را پیدا کند که شهادت بدهد و من هم شهادتش را بخوانم و ویرایش کنم.
شهادتی که با جمله «مشاعر من مختل شده است» آغاز می شد؛ جمله ای که عمیقا تکانم داد، چون به سرراست ترین شکل ممکن، وضعیت روانی ده ها هزار نفر با تجربیاتی شبیه به مصائب این مرد «کاکچیکل» را خلاصه می کرد و همچنین خلاصه ای بود از وضعیت روانی هزاران سرباز و نیروی شبه نظامی که مردم به اصطلاح «هم وطن» خود را تکه تکه کرده بودند و ککشان هم نگزیده بود.