سم در دشت شمالی می خزید، چراگاه ها و طویله ها را تسخیر می کرد. کسی نمی دانست چطور بین علف ها و یونجه ها پیش می رفت، چطور وارد بسته های علوفه می شد، چطور تا آخورها بالا می آمد. واقعیت این بود که گاوهای ماده، گاوهای نر، گوساله ها، اسب ها، گوسفندها، صدتا صدتا تلف می شدند، و تمام منطقه را با تعفن ماندگار مردار می انباشتند. شامگاهان آتش بزرگی برمی افروختند، که دودی کوتاه و آکنده به چربی از آن برمی خاست، و میان تلی از جمجمه های سیاه، دنده های زغال شده، سم های ملتهب از شعله ها می مرد. باتجربه ترین عطارهای ’کاپ‘ با تلاشی بی حاصل دنبال برگ، صمغ یا شیره ای می گشتند که حامل احتمالی بلا بود. حیوان ها همچنان از پا می افتادند، با شکم های باد کرده، میان وزوز مگس های سبز. سقف ها پوشیده از پرنده های بزرگ سیاه بود، با سر بدون پر، که منتظر بودند نوبتشان برسد و پایین بپرند و پوست های بی اندازه کشیده شده را با یک ضربه ی منقار بدرند و گندیدگی های تازه برجا بگذارند. به زودی، هراسان، اطلاع پیدا کردند که سم به خانه ها هم راه یافته. یک روز غروب، ارباب مزرعه ی ’کوک شانت‘، بعد از صرف عصرانه، هنگامی که سرگرم کوک کردن ساعت دیواری بود، بدون هیچ درد و عارضه ی قبلی، ناغافل افتاده بود زمین و ساعت را هم با خود پایین کشیده بود. پیش از آنکه خبر به مزارع مجاور برسد، مالکان دیگری هم در اثر زهر تلف شده بودند، که برای آنکه بهتر بجهد چمباتمه زده در هر جایی به کمین می نشست: در لیوان های روی میز پاتخت، در ظرف سوپ، در شیشه های دوا، در نان، در شراب، در میوه و در نمک. در هر ساعت روز صدای نحس کوبیدن میخ تابوت ها به گوش می رسید.
بسیارند کسانیکه رئالیسم جادویی را بهعنوان یک موج ادبی به کارپانتیهی بزرگ ربط میدهند به عنوان آغازگر.