با مجموعه ای از ماجراجویی های جالب توجه و مواجهاتی فراموش نشدنی.
لذت بخش... داستانی باشکوه و انسانی.
سرگرم کننده و آموزنده برای هر کسی که به داشتن یک زندگی ادبی فکر می کند.
پدرم کنس بود، مادرم ولخرج. مادرم خرج می کرد، پدرم نه. خاطره ی فقر، دست از جان پدرم برنداشته بود و حتی با این که اوضاع و احوالش عوض شده بود، هیچگاه نتواست یک سره بپذیرد و باور کند این تغییر را. به عکس، مادرم از این اوضاع و احوال دگرگون شده لذت دنیا را می برد. کیف می کرد از تشریفات خرید کردن و مثل خیلی از آمریکایی های پیش تر و هم عصر خودش، خرید شده بود برایش وسیله ابراز وجود و بعضی از وقت ها اصلا تا حد نوعی خلق هنری بالایش می برد.
من پسربچه وسط این جنگ ایدئولوژیک گیر افتاده بودم. مادرم می بردم خرید لباس، می کشاندم به دل گردباد شور و شوق و گشاده دستی اش، و من بارها و بارها می گذاشتم ترغیبم کند به خواستن چیزهایی که پیشنهاد می کرد، همیشه هم چیزهایی بیش از آنچه انتظارش را داشتم، همیشه چیزهایی بیش از آنچه فکر می کردم احتیاج دارم. ناممکن بود مقاومت، ناممکن بود لذت نبردن از اینکه کارمندهای فروشگاه ها چطور حلقه به گوش پی دستوراتش می دوند، ناممکن بود تحت تأثیر قدرت اجرای مادرم قرار نگرفتن. با این حال خوشبختی من همیشه آمیخته با مقدار زیادی اضطراب هم بود، چون دقیقا می دانستم پدرم قرار است چه بگوید وقتی صورت حساب دستش می رسید.
شش هفت سالم بود و هنوز یادم است چقدر احساس بدبختی کردم. کوشیده بودم حسابی مراقب باشم و با این حال، به رغم همه ی احتیاط ها، باز پولم را گم کرده بودم. چطور گذاشته بودم چنین اتفاقی بیفتد؟ چون نیاز به توجیهی منطقی داشتم، حکم دادم خدا مجازاتم کرده. نمی دانستم چرا، اما مطمئن بودم قدرت متعال دست کرده توی جیبم و با دست های خودش سکه را برداشته.