حرف او مشهود و مشخص بود: همهی ما باید از یک در وارد شویم، روی یک صندلی بنشینیم، در یک خیابان زندگی کنیم، در یک کلیسا دعا کنیم و در همهی شئونن زندگی برابر باشیم، یعنی همهی آن چیزهایی که تبعیض نژادی در ایالات متحدهی سردمدار نئولیبرالیسم و آزادی، مانع تحققشان بود. نکتهی اساسی دربارهی او، شیوهی کارش و هدفاش بود که هرگونه خشونتورزی را نفی میکرد و به هیچکدام از همراهاناش که میلیونها نفر شده بودند، اجازه نمیداد کوچکترین عمل خشونتآمیزی مرتکب شوند. مارتین لوترکینگ به خیر سراسری در جهان ایمان داشت و معتقد بود که جهان روزی بالاخره از این شر همهگستر خلاص خواهد شد. او که مسیحی معتقدی بود، حرفهایش همچون تکرار این شعر لنگستون هیوز بود که: «راسی راسی مکافاتیه/ اگه مسیح برگرده و پوسّش مث ما سیاه باشهها/ خدا میدونه تو ایالات متحد آمریکا/ چن تا کلیسا هس که اون/ نتونه توشون نماز بخونه،/ چون سیاها/ هرچی هم که مقدس باشن/ ورودشون به اون کلیساها قدغنه/ چون تو اون کلیساها/ عوض مذهب/ نژادو به حساب میارن./ حالا برو سعی کن اینو یه جا به زبون بیاری،/ هیچ بعید نیس بگیرن به چارمیخت بکشن/ عین خود عیسای مسیح!» از همینرو میخواست واقعیتی که این شعر بیانش میکرد را تغییر دهد و آنچه در سر داشت را از مسیح و گاندی وام گرفته بود. کتاب «زندگینامهی خودنوشت» را او نوشته که یکی از مشهورترین خطابههای تاریخ را اینگونه آغاز کرد: «من رویایی در سر دارم». زندگینامهی خودنوشت مارتین لوترکینگ مفر خوبیست برای ورود به لحظههای آغاز، رشد و نمو وجودی سرشار امید و رویا که برای جهان خواستار عشق، برابری و آزادی بود.
کتاب زندگی نامه خودنوشت مارتین لوتر کینگ