پرسیدم: منیر خانم!... آدم وقتی می میره کجا می ره؟
گفت: مگه آدم می میره شاخ شمشاد؟
گاوی نگاهش کردم و سکوت کردم. برخاست. ترانه را متوقف کرد.آمد روبروی من ایستاد. با چشمان زمردی اش نگاهم کرد. یکی دو کشتی کوچک داشتند از بندرگاه چشمانش لنگر بیرون می کشیدند. یکی از جاشوها دستش را بلند کرد.به سوی ساحل داد زد و به زبانی ناشناس چیزهایی گفت: ناخدایی هم از روی عرشه نهیب زد و فرمان هایی داد. باد و بوران در راه بود. اینها می خواستند از بندر زمرد بروند به سوی کجا؟ مگر جایی از آنجا زیباتر هم بود؟
منیر به من نزدیک تر شد. آن دست زیبایش را پیش آوردو ملکه وار دستش را بر بازوی من فشردو گفت: جمشید جان!شاید من به اندازه ی تو چیزی از زندگی حالیم نشه. اما من می گم آدم ها نمی میرند .فقط حالتشون عوض میشه.چه جوری بگم. یه گوشه می مونند و دنیا رو نگاه می کنن.