همه چیز از همان شب شروع شد؛ همان شبی که ممن و محمود از فرط بالا و پایین پریدن و شعر خواندن نای نشستن نداشتیم و بی حال کنار هم روی زمین افتاده بودیم؛ آن قدر که وقتی بابا در را باز کرد و وارد شد فقط نگاهش کردیم و از جایمان بلند نشدیم. اصلا انگار نه انگار به خاطر او شوق دیدنش به این حال و روز افتاده بودیم و...