این یکی برخلاف همه ی زنان د یگر آتلیه ی بالستیری که شق و رق بود ند و سری به سوی آتلیه ی نقاش پیر د اشتند ، د ر اطراف حیاط به آرامی قد م می زد . ظاهرا و د رحالی که با حرکات آرامی گام برمی د اشت و آستین هایش را بالا زد ه بود ، چیزی را بررسی می کرد . گویی برخلاف همه که به سوی خانه ی بالستیری می رفتند ، او د ر همان لحظه چیزی را جست وجو می کرد ، همه چیز را و چیزهای د یگری را که نمی توانست تشخیص د هد . یک روز، مثل همیشه د ر اطراف حیاط نگاهی به سوی آتلیه ی من اند اخت و وارد ساختمان شد . من روی سه پایه ام نزد یک پنجره نشسته بود م و از پشت شیشه د ید م که او لبخند ی زد ...
من روزی- اندک زمانی بعد از این که دست از نقاشی کشیدم- طبق معمول ناهار هفتگی نزد مادرم رفتم. در واقع، این ناهار کمی خصوصی بود. آن روز، در آن جا جشن سالگرد تولد من و مادرم برپا بود. به فرض این که من این موضوع را فراموش کرده باشم. ولی، او به خاطر داشت و صبح همان روز با تلفن و با خواستی قلبی آن را به یادم انداخت و به روش تحسین برانگیز و با تشریفات خاصی، آن را اطلاع داد:
روزی که آن مسئله ی بی رحمانه اتفاق افتاد، تصمیم گرفتم از سسیلیا جدا شوم. بعد، انگار به او گفتم که برای دو هفته به جایی می روم. سرانجام، بهانه ای پیدا کردم تا از هم جدا شویم. گاهی، پنداری طی آن مدت، اصلا از دلتنگی در رنج نبودم. دلتنگی، مثل سابق ظاهر نشد. به نظرم، این موضوع بستگی خاصی به شخص معشوقه ی کوچولویم داشت. به یاد دارم که شنیدم، صدای زنگ طنین انداز شد. زنگ زدنش، به روش شناخته شده ای سریع و مردد بود. به سختی نفس محتاطانه ی غیر قابل تحملی می کشیدم و بعد، با تمام چیزهایی که پس از ورود سسیلیا در آتلیه ام گذشت، به نظرم در بی حالی احمقانه و گنگی غرق می شدم.