زن باده فروش و اسلای وارد می شوند. اسلای: نشانت خواهم داد، قسم میخورم! زن باده فروش: تو را پا در بند باید کرد، فرومایه اسلای: خاندان اسلای از فرومایگان نباشند، لکاته! مگر نمی خوانی تاریخ را؟
ما با ریچارد کشورگشا آمدیم. پس سخن کوتاه بگذار زمین و آسمان درهم آمیزد. خموش؟ زن باده فروش: بهای جام ها که شکستی نمی خواهی داد؟ اسلای: نه، پشیزی نخواهم داد. از پیش چشمانم دور شو. روم سر بر بالین سرد خود گذارم و خود را گرم کنم!
چند غلام اسلامی را می برند. در شیپور می دمند. ای پسر، بین این خروش کرنا برای چیست؟
خدمتکار بیرون می رود.بزرگ زادهای مسافر تواند بود که می خواهد شب را در اینجا بگذارند.
خدمتکار وارد می شود. خوب. کیست؟ خدمتکار: دستهای شب بازند، سرورم، خواهان بازی برای حضرت کرد:به اندرون بیایند.
شب بازان وارد می شوند، انوشه بوپد، دوستان شب بازان سپاس داریم، سرورا لرد: قصد دارید امشب را نزد ما بمانید؟ شب بازان: اگر سرورمان بندگی ما را بپذیرند.
بارتولومٹو:شوهرم و سرورم، سرور و شوهرم؛ من زن و سراسر مطیع شما هستم. اسلای: این را خوب می دانم. او را چه بخوانم؟ آرد:«بانو» اسلای: بانو آلیس، یا بانو جوان؟ کرد: بانو و دیگر هیچ. بزرگان همسران خویش چنین می خوانند. اسلای: بانو همسرا می گویند که من خواب می دیده ام و افزون از حدود پانزده سال با بیشتر در خواب بوده ام.
بارتولومئو:آری، و گفتی که بر من سی سال گذشته است که این همه مدت از بستر شما محروم بوده ام. اسلای: دیگر بس است, خادمان، ما را تنها بگذارید.
خدمتکاران بیرون می روند.