روشنک: بیا خواهر این زیرانداز نیلی را بیار شاید حتّی سیاه! بنال و جامه کبود کن خواهر! رخسان: عزای واقعی؟ روشنک: اگر من بمیرم عزا نمی گیری؟ رخسان: نباشم که ببینم. خدا نیاورد آن روز! اما شوهرت؛ شاید قالب تهی کند. روشنک: این رویای توست که خیال می کنی مردان چنان عاشقند که با مرگ ما قالب تهی می کنند. رخسان: [ ناباور] یعنی عاشق تو نیست؟ روشنک: همان قدر که عاشق پرنده ی در قفسش! رخسان: [ معترض] به خدا که بی انصافی خواهر!
روشنک: خرد تا به زنان برسد نامش مکر می شود! نه؟ و مکر تا به مردان برسد نام عقل می گیرد!
میرخان: قصه هایی هم هست درباره ی زنان بدکاره!
روشنک:که نتیجه ی مردان بدکارند.