بوسه هاست که بر سر و صورت پدر فرود می بارد. کودکان سر از پا نمی شناسند. شادی است که خانواده را در بر گرفته یا خانواده است که آغوش بر شادی گشوده؟ بیگانگان استقبال کننده نیز از خوشحالی کودکان که معلوم است پس از مدّت های طولانی، پدرشان را می بینند به وجد آمده اند. دختر در حالی که گیسوان بلندش را تاب می دهد از پدر شکایت دارد که چرا این همه مدّت را دور از او بوده و پدر: دخترکم هر طور بود بالاخره آمدی... دل بابا را بیش از این مشکن که بابا بسیار دل نازک شده است. همسر، عاشقانه چشم بر مرد خود دوخته در حالی که دست پسر کوچکش را در دست می فشارد، همه آنچه را گفتنی است با نگاه به مرد می گوید: «از دوری، جدایی، سختی، عشق، هستی و خوشحالی، این که هم اکنون با هم هستیم!» سالن انتظار فرودگاه کپنهاک چنان می نماید که با شادی کودکان همراه و پایکوب است. و تاکسیی که آنان را به منزل می رساند در شادکامی دست کمی از سالن فرودگاه ندارد. روز بیست و یکم نوامبر ۱۹۸۵.