با خوردن چند ضربه به در و شنیدن صدای عمه چشمانم را گشودم.
عزیزم کلی کار داریم نمی خوای بلند شی؟
نگاهم از پس پرده ی رقصان حریر با آسمان در آمیخت. آسمان هم مثل دل من ابری بود. پرده را کنار زدم و پنجره را گشودم. نگاهم در آسمان خاکستری حل شد. با لذتی وصف ناپذیر بوی نم باران را به درون شش هایم فرستادم. هنوز چشمانم از بی خوابی دیشب می سوخت. صدای حامد در خاطرم طنین انداز شد، " کاش می دونستم راز بین تو و آسمون چیه که از نگاه کردن بهش سیر نمی شی!" لبخندی کنج لبم خزید ، حامد حتی به آسمان هم حسودی می کرد! زیر لب چند بار زمزمه کردم، " حامد....."