خدا را شکر که شنبه ها کلاس ندارم چون با این چشمای پف کرده روم نمی شد دانشگاه برم هر چند دلو دماغ انجام هیچ کاری رو ندارم. روز پنجشنبه وقتی به شبنم گفتم عطا فردا شب می ره سوئد با دستش بمبچه ای نثارم کرد که انصافا حقم بود. با بغض گفتم:
- شبنم بعد این چه خاکی تو سرم بریزم؟
بی رودربایستی گفت:
- از اون خاکا که می ریزن سر مرده ها، آخه بدبخت دیوونه هیچ کس کاری رو که تو کردی نمی کنه. خدا وکیلی فکر کنم زیادی فیلم دیدی!
- ولم کن تو رو خدا چه فیلمی، سر اندر پام خودش یه پا فیلمه.
- یه چیزی بهت بگم نمی خندی که؟ به نظرم به امتحانش می ارزه.
- جون بکن و بگو، دلم داره از غصه می ترکه.