شب بود و تاریکی شب شهر را تسخیر کرده بود.ضربه های قطره های باران روی شیشه هر لحظه تند تر می شد.قطره های باران به شیشه ها می خورد ولی آرام پایین می آمدند.گویی تسلیم نگاه زیبای دختری می شدند که پشت پنجره ایستاده بود. صمیم آرام و دوست داشتنی از پشت پنجره به باران نگاه می کرد. باران را دوست داشت...پشت پنجره ها می ایستاد و به زمزمه های عاشقانه آسمان با زمین گوش می کرد.تصویر صمیمی روی شیشه ها تابلویی فریبنده ساخته بود.چشمهای آبیش با رگه های ظریفی از کهربایی در سیاهی شیشه ها می درخشیدند.چشمهایش متنند آسمانی پاک بود که رگه هایی از غروبی زود هنگام به آن رده است.