با خود گفت اگر در بدترین شرایط زندگی هم قرار بگیرم به طرف خلاف نمی رم... سپس نگاهی به آسمان انداخت، خورشید کم کم خداحافظی می کرد و شب می خواست چادر سیاهش را به سر کند و آسمان را بپوشاند. می دانست حالا دیگه همه در خانه نگرانش هستند و به طرف ایستگاه تاکسی حرکت کرد و جلوی اولین ماشین را گرفت و گفت: دربست...