سیما جلوی ساختمان فرودگاه از تاکسی پیاده شد وباقدمهایی آرام به طرف ساختمان رفت. هوای لطیف صبح بهاری اورا به وجد آورده بود ودلش میخواست تاحد ممکن از آن بهره ببرد. درحالی که با نفسهای عمیق این تازگی ولطافت را تا اعماق وجودش پایین می فرستاد آخرین قدم ها را در هوای آزاد برداشت و وارد سالن فرودگاه شد. از در مخصوص بازرسی پرسنل گذشت و به طرف سالن انتظار رفت.نگاهی به اطرافش انداخت . ظاهرا بازهم زودتر از همه رسیده وهنوز همکارانش نیامده بودند. نگاهی به ساعتش انداخت ودر دل گفت ((کاش بیرون مونده بودم واز هوای تمیز بیشتر استفاده میکردم محیط بسته خفقان آوره.))